حالم از ادمايی که فکر ميکنن با خر طرفند, با آدمايی که تو صورتت نگاه می کنن و بهت ميگن که براشون مهمی ولی تو دلشون اندازه يه تاپاله هم برات ارزش قايل نيستند به هم ميخوره. ميخوام دهنم را باز کنم و روشون بيارم بالا ولی با خودم فکر ميکنم که حتی ارزش اینم دارن يا نه?. بی خيال زندگی خيلی با ارزش تر از این حرفاست اینم می گذره
Tuesday, July 17, 2007
Saturday, July 14, 2007
تفکرات عرفانی
خيلی وقته که چيزی ننوشتم و از اونجايی که در چهار چوب هيچ قانونی نمی تونم زندگی کنم تمام تلاش و برنامه ريزی هام هم برای نوشتن نقش بر آب ميشه. فعلا که با تمام قوا مشغول کار کردنم و خوبيش اینه که شب که ميام خونه اونقدر خستم که به هيچی فکر نمی کنم و این خودش نعمتيه.الان رسما مثل يه خر شريف زندگی ميکنم کار , خوردن , خوابيدن و فکر نکردن. راستی به این نتيجه رسيدم اگر خدا وجود داشته باشه من اون دنيا حسابی با هاش دعوا ميکنم . اگه باشه دليلش رو خودش ميدونه. بعضی وقتها فکر می کنم اگه چيزی به اسم خدا نبود يه کم مشکل فکری کمتر بود نهايتش اینه که با خودت ميگی اگه دنيا اینقدر تخميه به خاطر اینه که کسی بالای سرش نيست. ولی حالا که بعضی ها ميگن خدا هست , چی ميشه گفت , بحثيه جدا. اینم از تفکرات عرفانی من
Sunday, July 1, 2007
نمی دونم از کجا شروع کنم از خودم که حسابی گوز پيچم و نمی دونم چه غلطی دارم ميکنم يا از خبرای ایران که به نظر مياد اونجا هم کسی مثل من نمی دونه داره چه کار می کنه.يکی نيست بگه اگه ناراحت هستيد بايد حتما مثل وحشی ها همه چيزو بشکونيد و به خودتون ضرر بزنيد? من که این جماعت را نمی فهمم.يه مشت انسان از جان گذشته هم دارن به خودشون بمب ميبندند و تو انگليس راه افتادن و دارن زهره مردم آب ميکنن.خيلی شجاعت ميخواد که يه مشت آدم بيگناه رو بفرستی تو هوا. این جماعت خيلی باحال هستند .ميان این ور آب هر آداب و رسومی دارن به راحتی انجام ميدن و تازه شاکيند که چرا در غرب ازادی زياده. بگذريم از حال خودم چه بگم که شده مصداق شعر مشيريی که ميگه .
پر کن پياله را که این آب آتشين ديريست ره به حال خرابم نمی برد
این جام ها که در پی هم می شود تهی دريای آتش است که ريزم به کام خويش
گرداب ميربايد و آبم نمی برد
من با سمند سرکش و جادويی شراب تا بيکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره انديشه های گرم تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گريز پا تا شهر يادها
ديگر شراب هم جز تا کنار بستر خوابم نمی برد
هان ای عقاب عشق از قله های مه الود و دور دست پرواز کن به دشت غم انگيز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد.
در راه زندگی با این همه تلاش و تمنا و تشنگی با اینکه ناله ميکنم از ته دل که آب آب
ديگر فريب هم به سرابم نمی برد.
پر کن پياله را
پر کن پياله را که این آب آتشين ديريست ره به حال خرابم نمی برد
این جام ها که در پی هم می شود تهی دريای آتش است که ريزم به کام خويش
گرداب ميربايد و آبم نمی برد
من با سمند سرکش و جادويی شراب تا بيکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره انديشه های گرم تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گريز پا تا شهر يادها
ديگر شراب هم جز تا کنار بستر خوابم نمی برد
هان ای عقاب عشق از قله های مه الود و دور دست پرواز کن به دشت غم انگيز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد.
در راه زندگی با این همه تلاش و تمنا و تشنگی با اینکه ناله ميکنم از ته دل که آب آب
ديگر فريب هم به سرابم نمی برد.
پر کن پياله را
Tuesday, June 26, 2007
بازم هيچی ندارم بنويسم.جدا که زندگيم به نظر تخمی مياد.هيچ چيزی تو این چند وقت اتفاق نيفتاده که من يه کم دلم خوش بشه. مرده ها هم الان بيشتر از من هيجان دارن. يه مشت روزنامه خوندم و دارم به این فکر ميکنم که بدی ما ایرانی ها اینه که با شرايط زود خودمونو تطبيق ميديم و سعی ميکنيم به چيزی که اذيتمون ميکنه فکر نکنيم این از يه جهت خوبه ولی از يه طرف ديگه بدون اینکه بدونيم اونقدر تحمل می کنيم تا جايی که از يه جايی بزنه بيرون. و چون در اون لحظه خيلی بهمون فشار اومده و قدرت تفکر نداريم يه کاری ميکنيم کارستون. خدا کنه يه چيزی پيش بياد من يه کم حال کنم در این زمينه خاص نه تنها از خدا بلکه از شيطان هم مدد ميجوييم. راستی يه نکته جالب رو امروز يه بنده خدا يی گفت که به نظرم جالب بود. ميگفت ترانه قديمی مثل شراب کهنه ميمونه فکر کنم راست ميگفت دوتاش خيلی حال ميدن
Saturday, June 23, 2007
يه شعر
هيچ ميدانی چرا چون موج
در گريز از خويشتن پيوسته می کاهم
زان که بر این پرده ی تاريک این خاموشی نزديک
آنچه می خواهم نمی بينم
و آنچه می بينم نمی خواهم
شفيعی کدکنی
در گريز از خويشتن پيوسته می کاهم
زان که بر این پرده ی تاريک این خاموشی نزديک
آنچه می خواهم نمی بينم
و آنچه می بينم نمی خواهم
شفيعی کدکنی
Sunday, June 17, 2007
درد ماتحت
شده گاهی احساس کنيد که همه چی درب و داغونه و هر کاری ميکنيد چيزی از جاش تکون نمی خوره و شما به علت این به هم ريختگی دردی را در ناحيه پشتتون احساس ميکنيد.این الان حال منه. ديگه تقريبا هر روز سر کار ميرم فرانسه را حسابی جدی گرفتم و اگر وقت اضافی سر کار يا تو خونه داشته باشم کتاب هم ميخونم اینا جدا از کارای روز مره خونست که هر روز انجام ميدم ولی بازم انگار هيچی اونجور که ميخوام نيست.شايد اون چيزی که باعث درد در ماتحتم شده چيزی به غير از خودم نباشه.جواب این سوال رو فقط زمان ميتونه بده
Friday, June 15, 2007
Subscribe to:
Posts (Atom)