Tuesday, June 26, 2007

بازم هيچی ندارم بنويسم.جدا که زندگيم به نظر تخمی مياد.هيچ چيزی تو این چند وقت اتفاق نيفتاده که من يه کم دلم خوش بشه. مرده ها هم الان بيشتر از من هيجان دارن. يه مشت روزنامه خوندم و دارم به این فکر ميکنم که بدی ما ایرانی ها اینه که با شرايط زود خودمونو تطبيق ميديم و سعی ميکنيم به چيزی که اذيتمون ميکنه فکر نکنيم این از يه جهت خوبه ولی از يه طرف ديگه بدون اینکه بدونيم اونقدر تحمل می کنيم تا جايی که از يه جايی بزنه بيرون. و چون در اون لحظه خيلی بهمون فشار اومده و قدرت تفکر نداريم يه کاری ميکنيم کارستون. خدا کنه يه چيزی پيش بياد من يه کم حال کنم در این زمينه خاص نه تنها از خدا بلکه از شيطان هم مدد ميجوييم. راستی يه نکته جالب رو امروز يه بنده خدا يی گفت که به نظرم جالب بود. ميگفت ترانه قديمی مثل شراب کهنه ميمونه فکر کنم راست ميگفت دوتاش خيلی حال ميدن

Saturday, June 23, 2007

يه شعر

هيچ ميدانی چرا چون موج

در گريز از خويشتن پيوسته می کاهم

زان که بر این پرده ی تاريک این خاموشی نزديک

آنچه می خواهم نمی بينم

و آنچه می بينم نمی خواهم

شفيعی کدکنی

Sunday, June 17, 2007

درد ماتحت

شده گاهی احساس کنيد که همه چی درب و داغونه و هر کاری ميکنيد چيزی از جاش تکون نمی خوره و شما به علت این به هم ريختگی دردی را در ناحيه پشتتون احساس ميکنيد.این الان حال منه. ديگه تقريبا هر روز سر کار ميرم فرانسه را حسابی جدی گرفتم و اگر وقت اضافی سر کار يا تو خونه داشته باشم کتاب هم ميخونم اینا جدا از کارای روز مره خونست که هر روز انجام ميدم ولی بازم انگار هيچی اونجور که ميخوام نيست.شايد اون چيزی که باعث درد در ماتحتم شده چيزی به غير از خودم نباشه.جواب این سوال رو فقط زمان ميتونه بده

Friday, June 15, 2007

بی حوصله

اومدم بنويسم ولی حال ندارم و اخلاقم هم گه مرغيه. باشه يه وقت ديگه.

Thursday, June 14, 2007

ولگردی تو روح منه

من نميدونم این چه دردی که من دارم هيچ وقت از ولگردی سير نمی شم.امروز خيلی خوب بود رفتم خونه يکی از دوستام و حسابی دوتايی به خودمون رسيديم . کلی ازش کتاب به زبون فارسی گرفتم که بخونم .خدا وکيلی به زبون مادری کتاب خوندن خيلی حال ميده .ساعت 1 شب هم مثل يه بچه گل اومدم خونه. الان هم می خوام برم سراغ فرانسه خوندن خدا رو چه ديدی شايد ما هم يه چيزی شديم و تونستيم دو کلمه فرانسه ور بزنيم

Tuesday, June 12, 2007

تفکرات آشفته

بدترين چيز تو زندگی اینه که نتونی با خودت روراست باشی. من خيلی وقت ها اینجوری ميشم انگاری با خودم تعارف دارم. از دست خودم کلی عصبی ميشم و کلی فحش به خودم تو دلم می دم ولی این دهنمو که باز می کنم باز همون آش و همون کاسه.برای اینکه بتونی خودت بشناسی بايد بری به اعماق قلبت اونو بشکافی و تمام چيزا رو برای خودت بکشی بيرون چيزي که سالها اونجا مونده و الان احتمالا بوی تعفن گرفته. اینکه ادم با خودش رو راست باشه و این اشغالدونی رو خالی کنه شهامت ميخواد. بديش هم اینه که اگه نصفه این کارو بکنی بوی اشغالها نه تنها تو قلبت ميمونه کل محيط دور ورت هم به گند ميکشه. اگه تونستی کلا از شرشون خلاص بشی مثل کرم ابريشمی که به پروانه تبديل شده اون وقته که احساس ميکنی داری متحول ميشی.این جريانات تميز کردن اعماق وجودم از اونجا شروع شد که بابام برام يه شعر گفت و من چند روز پيش دوباره رفتم سراغش و احساس کردم که دوست دارم روش بيشتر فکر کنم این هم نتيجه تفکرات من.
شعر رو مينويسم شايد برای بقيه هم جالب باشه
کرم ابريشمی که از پيله تاريک ره گشوده به سوی نور
ليک نيمه بيرون خزيده وامانده
در تنگنای پيله ای باريک شادی پروانه ای رنگين شدن را, ميکشد در قامت يک کرم
فريادی شکسته در گلو
چشمه ای نشسته به گل
آفتابی مانده در کسوف
با این همه زمان می گذرد, فرصت نيست.

نيمه شب با پينک فلويد

امروز ساعت هفت اومدم خونه (وقتی ميگم 7 منظورم شب من معمولا 7 صبح خوابم). يه چيزی خوردم و رو مبل خوابم برد.بيدار که شدم همچين حس عرفان زدگی بهم دست داد که مجبور شدم تو اینترنت دنبال چند تا شعر خوب بگردم که بتونم باهاشون حال کنم حدود 2 ساعت گشتم و ساعت 12:45 دقيقه بعد از نيمه شب به پينک فلويد ختمش کردم. الان دارم يکی از اهنگاشون به اسم برگشتن به زندگی را برای بار شونصدم گوش ميدم.عاشق این ترانه هستم هم شعرش و هم موسقيش.وقتی گوشش ميدم به جايی ميرم که هيچ کس نمی تونه بياد. این نيروی موسقی ست.هر کسی رو به جايی می بره که مخصوص خودش و هيچ کس ديگه نميتونه اونو احساس کنه.دنيايی که توش حاکم مطلقی, مال خودت و ميتونی توش غرق بشی. همه فکر کنن که چی تو رو اینقدر به وجد ميندازه و تو از اینکه تو ذهنت دنيای جدايی داری حال کنی, يه دنيا که مال خودت, پر از افکار احمقانه که دوستشون داری و اگه بخوای بلند بيانشون کنی به این که يه چيزت خل متهم ميشی(البته اون زياد مهم نيست ولی فکر کنم جنگيدن سر هر عقيده ای که داريم گاهی باعث ميشه که اون عقيده از اون پاکی و بکر بودنش دور بشه برای همين بهتر در اعماق وجود ادم همونجور دست نخورده بمونه). برم با اهنگم برای شونصد و انم بار حال کنم

Monday, June 11, 2007

هيچ تيتر جالبی به فکرم نمی رسه

امروز تنهای تنها بودم.گاهی با تنهاييم کلی حال ميکنم. تقريبا تا ساعت هفت هيچ کاری نکردم. بعضی وقتا مخم هنگ ميکنه.تاز ه موتورش از ساعت هفت به بعد شروع به کار کرد و در راستای اینکه يه سالی ميشه که فکر ميکنم زندگيم را دارم هرتی پرتی می گذرونم تصميم گرفتم که ييهو بچسبم به زبان فرانسه خوندن شايد که این احساس تخمی از بين بره. کلا من زياد با خودم در گير ميشم و سعی ميکنم همش يه کاری دست خودم بدم. يه چيز ديگه هم کشف کردم که شايد به نظر زياد جالب نباشه و بعضی ها احساس کنن که من يه آدم فروشم ولی بايد بگم که به این نتيجه رسيدم که ادم جايی را که دلش خوش باشه ميتونه به اندازه کشور محل تولدش دوست داشته باشه.اینو وقتی برگشتم کانادا فهميدم.وقتی هواپيما رسيد به کانادا همون احساسی رو داشتم که وقتی ميام ایران و برج آزدی رو ميبينم.برای خودم این جريان تازگی داشت چون فکر نمی کردم که جايی رو بتونم به اندازه تهران دوست داشته باشم به نظر مياد مثل هميشه در امر خودشناسی گند زدم

Saturday, June 9, 2007

من برگشتم

چند وقتی ميشه چيزی ننوشتم و همش هم به این خاطر نبوده که تنبلی کردم. مهم ترين دليلش این بود که برای چند روزی برگشتم کانادا و تمام مدت مشغول الواتی بودم. کلی چيز هست که بايد در مورد این سفرم بنويسم. الان فقط ميتونم بگم که کلی حال کردم و حالم هم از اینکه برگشتم کمبريج حسابی گرفتست.این شهر لعنتی داره برام روز به روز کوچيکتر ميشه.حالا در این مورد هم بعدن بيشتر مينويسم