بدترين چيز تو زندگی اینه که نتونی با خودت روراست باشی. من خيلی وقت ها اینجوری ميشم انگاری با خودم تعارف دارم. از دست خودم کلی عصبی ميشم و کلی فحش به خودم تو دلم می دم ولی این دهنمو که باز می کنم باز همون آش و همون کاسه.برای اینکه بتونی خودت بشناسی بايد بری به اعماق قلبت اونو بشکافی و تمام چيزا رو برای خودت بکشی بيرون چيزي که سالها اونجا مونده و الان احتمالا بوی تعفن گرفته. اینکه ادم با خودش رو راست باشه و این اشغالدونی رو خالی کنه شهامت ميخواد. بديش هم اینه که اگه نصفه این کارو بکنی بوی اشغالها نه تنها تو قلبت ميمونه کل محيط دور ورت هم به گند ميکشه. اگه تونستی کلا از شرشون خلاص بشی مثل کرم ابريشمی که به پروانه تبديل شده اون وقته که احساس ميکنی داری متحول ميشی.این جريانات تميز کردن اعماق وجودم از اونجا شروع شد که بابام برام يه شعر گفت و من چند روز پيش دوباره رفتم سراغش و احساس کردم که دوست دارم روش بيشتر فکر کنم این هم نتيجه تفکرات من.
شعر رو مينويسم شايد برای بقيه هم جالب باشه
کرم ابريشمی که از پيله تاريک ره گشوده به سوی نور
ليک نيمه بيرون خزيده وامانده
در تنگنای پيله ای باريک شادی پروانه ای رنگين شدن را, ميکشد در قامت يک کرم
فريادی شکسته در گلو
چشمه ای نشسته به گل
آفتابی مانده در کسوف
با این همه زمان می گذرد, فرصت نيست.
Tuesday, June 12, 2007
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment