امروز تنهای تنها بودم.گاهی با تنهاييم کلی حال ميکنم. تقريبا تا ساعت هفت هيچ کاری نکردم. بعضی وقتا مخم هنگ ميکنه.تاز ه موتورش از ساعت هفت به بعد شروع به کار کرد و در راستای اینکه يه سالی ميشه که فکر ميکنم زندگيم را دارم هرتی پرتی می گذرونم تصميم گرفتم که ييهو بچسبم به زبان فرانسه خوندن شايد که این احساس تخمی از بين بره. کلا من زياد با خودم در گير ميشم و سعی ميکنم همش يه کاری دست خودم بدم. يه چيز ديگه هم کشف کردم که شايد به نظر زياد جالب نباشه و بعضی ها احساس کنن که من يه آدم فروشم ولی بايد بگم که به این نتيجه رسيدم که ادم جايی را که دلش خوش باشه ميتونه به اندازه کشور محل تولدش دوست داشته باشه.اینو وقتی برگشتم کانادا فهميدم.وقتی هواپيما رسيد به کانادا همون احساسی رو داشتم که وقتی ميام ایران و برج آزدی رو ميبينم.برای خودم این جريان تازگی داشت چون فکر نمی کردم که جايی رو بتونم به اندازه تهران دوست داشته باشم به نظر مياد مثل هميشه در امر خودشناسی گند زدم
Monday, June 11, 2007
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
1 comment:
هفت صبح یا هفت شب؟:))
بی تیترت رو خوش است:))
مرسی که اومدی وبلاگم.
Post a Comment