Tuesday, June 26, 2007

بازم هيچی ندارم بنويسم.جدا که زندگيم به نظر تخمی مياد.هيچ چيزی تو این چند وقت اتفاق نيفتاده که من يه کم دلم خوش بشه. مرده ها هم الان بيشتر از من هيجان دارن. يه مشت روزنامه خوندم و دارم به این فکر ميکنم که بدی ما ایرانی ها اینه که با شرايط زود خودمونو تطبيق ميديم و سعی ميکنيم به چيزی که اذيتمون ميکنه فکر نکنيم این از يه جهت خوبه ولی از يه طرف ديگه بدون اینکه بدونيم اونقدر تحمل می کنيم تا جايی که از يه جايی بزنه بيرون. و چون در اون لحظه خيلی بهمون فشار اومده و قدرت تفکر نداريم يه کاری ميکنيم کارستون. خدا کنه يه چيزی پيش بياد من يه کم حال کنم در این زمينه خاص نه تنها از خدا بلکه از شيطان هم مدد ميجوييم. راستی يه نکته جالب رو امروز يه بنده خدا يی گفت که به نظرم جالب بود. ميگفت ترانه قديمی مثل شراب کهنه ميمونه فکر کنم راست ميگفت دوتاش خيلی حال ميدن

1 comment:

Mahi said...

عکس بگیر از شهرتون بذار تو وبلاگت!بنویس از روزمرگیها بنویس .
واسه خودت کار درست کن که قلمبه نشه چیزی توی دلت .
چقدر من تعیین تکلیف کردم :)