امروز ساعت هفت اومدم خونه (وقتی ميگم 7 منظورم شب من معمولا 7 صبح خوابم). يه چيزی خوردم و رو مبل خوابم برد.بيدار که شدم همچين حس عرفان زدگی بهم دست داد که مجبور شدم تو اینترنت دنبال چند تا شعر خوب بگردم که بتونم باهاشون حال کنم حدود 2 ساعت گشتم و ساعت 12:45 دقيقه بعد از نيمه شب به پينک فلويد ختمش کردم. الان دارم يکی از اهنگاشون به اسم برگشتن به زندگی را برای بار شونصدم گوش ميدم.عاشق این ترانه هستم هم شعرش و هم موسقيش.وقتی گوشش ميدم به جايی ميرم که هيچ کس نمی تونه بياد. این نيروی موسقی ست.هر کسی رو به جايی می بره که مخصوص خودش و هيچ کس ديگه نميتونه اونو احساس کنه.دنيايی که توش حاکم مطلقی, مال خودت و ميتونی توش غرق بشی. همه فکر کنن که چی تو رو اینقدر به وجد ميندازه و تو از اینکه تو ذهنت دنيای جدايی داری حال کنی, يه دنيا که مال خودت, پر از افکار احمقانه که دوستشون داری و اگه بخوای بلند بيانشون کنی به این که يه چيزت خل متهم ميشی(البته اون زياد مهم نيست ولی فکر کنم جنگيدن سر هر عقيده ای که داريم گاهی باعث ميشه که اون عقيده از اون پاکی و بکر بودنش دور بشه برای همين بهتر در اعماق وجود ادم همونجور دست نخورده بمونه). برم با اهنگم برای شونصد و انم بار حال کنم
Tuesday, June 12, 2007
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment