Tuesday, July 17, 2007

حالم از ادمايی که فکر ميکنن با خر طرفند, با آدمايی که تو صورتت نگاه می کنن و بهت ميگن که براشون مهمی ولی تو دلشون اندازه يه تاپاله هم برات ارزش قايل نيستند به هم ميخوره. ميخوام دهنم را باز کنم و روشون بيارم بالا ولی با خودم فکر ميکنم که حتی ارزش اینم دارن يا نه?. بی خيال زندگی خيلی با ارزش تر از این حرفاست اینم می گذره

Saturday, July 14, 2007

تفکرات عرفانی

خيلی وقته که چيزی ننوشتم و از اونجايی که در چهار چوب هيچ قانونی نمی تونم زندگی کنم تمام تلاش و برنامه ريزی هام هم برای نوشتن نقش بر آب ميشه. فعلا که با تمام قوا مشغول کار کردنم و خوبيش اینه که شب که ميام خونه اونقدر خستم که به هيچی فکر نمی کنم و این خودش نعمتيه.الان رسما مثل يه خر شريف زندگی ميکنم کار , خوردن , خوابيدن و فکر نکردن. راستی به این نتيجه رسيدم اگر خدا وجود داشته باشه من اون دنيا حسابی با هاش دعوا ميکنم . اگه باشه دليلش رو خودش ميدونه. بعضی وقتها فکر می کنم اگه چيزی به اسم خدا نبود يه کم مشکل فکری کمتر بود نهايتش اینه که با خودت ميگی اگه دنيا اینقدر تخميه به خاطر اینه که کسی بالای سرش نيست. ولی حالا که بعضی ها ميگن خدا هست , چی ميشه گفت , بحثيه جدا. اینم از تفکرات عرفانی من

Sunday, July 1, 2007

نمی دونم از کجا شروع کنم از خودم که حسابی گوز پيچم و نمی دونم چه غلطی دارم ميکنم يا از خبرای ایران که به نظر مياد اونجا هم کسی مثل من نمی دونه داره چه کار می کنه.يکی نيست بگه اگه ناراحت هستيد بايد حتما مثل وحشی ها همه چيزو بشکونيد و به خودتون ضرر بزنيد? من که این جماعت را نمی فهمم.يه مشت انسان از جان گذشته هم دارن به خودشون بمب ميبندند و تو انگليس راه افتادن و دارن زهره مردم آب ميکنن.خيلی شجاعت ميخواد که يه مشت آدم بيگناه رو بفرستی تو هوا. این جماعت خيلی باحال هستند .ميان این ور آب هر آداب و رسومی دارن به راحتی انجام ميدن و تازه شاکيند که چرا در غرب ازادی زياده. بگذريم از حال خودم چه بگم که شده مصداق شعر مشيريی که ميگه .
پر کن پياله را که این آب آتشين ديريست ره به حال خرابم نمی برد
این جام ها که در پی هم می شود تهی دريای آتش است که ريزم به کام خويش
گرداب ميربايد و آبم نمی برد
من با سمند سرکش و جادويی شراب تا بيکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره انديشه های گرم تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گريز پا تا شهر يادها
ديگر شراب هم جز تا کنار بستر خوابم نمی برد
هان ای عقاب عشق از قله های مه الود و دور دست پرواز کن به دشت غم انگيز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد.
در راه زندگی با این همه تلاش و تمنا و تشنگی با اینکه ناله ميکنم از ته دل که آب آب
ديگر فريب هم به سرابم نمی برد.
پر کن پياله را


Tuesday, June 26, 2007

بازم هيچی ندارم بنويسم.جدا که زندگيم به نظر تخمی مياد.هيچ چيزی تو این چند وقت اتفاق نيفتاده که من يه کم دلم خوش بشه. مرده ها هم الان بيشتر از من هيجان دارن. يه مشت روزنامه خوندم و دارم به این فکر ميکنم که بدی ما ایرانی ها اینه که با شرايط زود خودمونو تطبيق ميديم و سعی ميکنيم به چيزی که اذيتمون ميکنه فکر نکنيم این از يه جهت خوبه ولی از يه طرف ديگه بدون اینکه بدونيم اونقدر تحمل می کنيم تا جايی که از يه جايی بزنه بيرون. و چون در اون لحظه خيلی بهمون فشار اومده و قدرت تفکر نداريم يه کاری ميکنيم کارستون. خدا کنه يه چيزی پيش بياد من يه کم حال کنم در این زمينه خاص نه تنها از خدا بلکه از شيطان هم مدد ميجوييم. راستی يه نکته جالب رو امروز يه بنده خدا يی گفت که به نظرم جالب بود. ميگفت ترانه قديمی مثل شراب کهنه ميمونه فکر کنم راست ميگفت دوتاش خيلی حال ميدن

Saturday, June 23, 2007

يه شعر

هيچ ميدانی چرا چون موج

در گريز از خويشتن پيوسته می کاهم

زان که بر این پرده ی تاريک این خاموشی نزديک

آنچه می خواهم نمی بينم

و آنچه می بينم نمی خواهم

شفيعی کدکنی

Sunday, June 17, 2007

درد ماتحت

شده گاهی احساس کنيد که همه چی درب و داغونه و هر کاری ميکنيد چيزی از جاش تکون نمی خوره و شما به علت این به هم ريختگی دردی را در ناحيه پشتتون احساس ميکنيد.این الان حال منه. ديگه تقريبا هر روز سر کار ميرم فرانسه را حسابی جدی گرفتم و اگر وقت اضافی سر کار يا تو خونه داشته باشم کتاب هم ميخونم اینا جدا از کارای روز مره خونست که هر روز انجام ميدم ولی بازم انگار هيچی اونجور که ميخوام نيست.شايد اون چيزی که باعث درد در ماتحتم شده چيزی به غير از خودم نباشه.جواب این سوال رو فقط زمان ميتونه بده

Friday, June 15, 2007

بی حوصله

اومدم بنويسم ولی حال ندارم و اخلاقم هم گه مرغيه. باشه يه وقت ديگه.

Thursday, June 14, 2007

ولگردی تو روح منه

من نميدونم این چه دردی که من دارم هيچ وقت از ولگردی سير نمی شم.امروز خيلی خوب بود رفتم خونه يکی از دوستام و حسابی دوتايی به خودمون رسيديم . کلی ازش کتاب به زبون فارسی گرفتم که بخونم .خدا وکيلی به زبون مادری کتاب خوندن خيلی حال ميده .ساعت 1 شب هم مثل يه بچه گل اومدم خونه. الان هم می خوام برم سراغ فرانسه خوندن خدا رو چه ديدی شايد ما هم يه چيزی شديم و تونستيم دو کلمه فرانسه ور بزنيم

Tuesday, June 12, 2007

تفکرات آشفته

بدترين چيز تو زندگی اینه که نتونی با خودت روراست باشی. من خيلی وقت ها اینجوری ميشم انگاری با خودم تعارف دارم. از دست خودم کلی عصبی ميشم و کلی فحش به خودم تو دلم می دم ولی این دهنمو که باز می کنم باز همون آش و همون کاسه.برای اینکه بتونی خودت بشناسی بايد بری به اعماق قلبت اونو بشکافی و تمام چيزا رو برای خودت بکشی بيرون چيزي که سالها اونجا مونده و الان احتمالا بوی تعفن گرفته. اینکه ادم با خودش رو راست باشه و این اشغالدونی رو خالی کنه شهامت ميخواد. بديش هم اینه که اگه نصفه این کارو بکنی بوی اشغالها نه تنها تو قلبت ميمونه کل محيط دور ورت هم به گند ميکشه. اگه تونستی کلا از شرشون خلاص بشی مثل کرم ابريشمی که به پروانه تبديل شده اون وقته که احساس ميکنی داری متحول ميشی.این جريانات تميز کردن اعماق وجودم از اونجا شروع شد که بابام برام يه شعر گفت و من چند روز پيش دوباره رفتم سراغش و احساس کردم که دوست دارم روش بيشتر فکر کنم این هم نتيجه تفکرات من.
شعر رو مينويسم شايد برای بقيه هم جالب باشه
کرم ابريشمی که از پيله تاريک ره گشوده به سوی نور
ليک نيمه بيرون خزيده وامانده
در تنگنای پيله ای باريک شادی پروانه ای رنگين شدن را, ميکشد در قامت يک کرم
فريادی شکسته در گلو
چشمه ای نشسته به گل
آفتابی مانده در کسوف
با این همه زمان می گذرد, فرصت نيست.

نيمه شب با پينک فلويد

امروز ساعت هفت اومدم خونه (وقتی ميگم 7 منظورم شب من معمولا 7 صبح خوابم). يه چيزی خوردم و رو مبل خوابم برد.بيدار که شدم همچين حس عرفان زدگی بهم دست داد که مجبور شدم تو اینترنت دنبال چند تا شعر خوب بگردم که بتونم باهاشون حال کنم حدود 2 ساعت گشتم و ساعت 12:45 دقيقه بعد از نيمه شب به پينک فلويد ختمش کردم. الان دارم يکی از اهنگاشون به اسم برگشتن به زندگی را برای بار شونصدم گوش ميدم.عاشق این ترانه هستم هم شعرش و هم موسقيش.وقتی گوشش ميدم به جايی ميرم که هيچ کس نمی تونه بياد. این نيروی موسقی ست.هر کسی رو به جايی می بره که مخصوص خودش و هيچ کس ديگه نميتونه اونو احساس کنه.دنيايی که توش حاکم مطلقی, مال خودت و ميتونی توش غرق بشی. همه فکر کنن که چی تو رو اینقدر به وجد ميندازه و تو از اینکه تو ذهنت دنيای جدايی داری حال کنی, يه دنيا که مال خودت, پر از افکار احمقانه که دوستشون داری و اگه بخوای بلند بيانشون کنی به این که يه چيزت خل متهم ميشی(البته اون زياد مهم نيست ولی فکر کنم جنگيدن سر هر عقيده ای که داريم گاهی باعث ميشه که اون عقيده از اون پاکی و بکر بودنش دور بشه برای همين بهتر در اعماق وجود ادم همونجور دست نخورده بمونه). برم با اهنگم برای شونصد و انم بار حال کنم

Monday, June 11, 2007

هيچ تيتر جالبی به فکرم نمی رسه

امروز تنهای تنها بودم.گاهی با تنهاييم کلی حال ميکنم. تقريبا تا ساعت هفت هيچ کاری نکردم. بعضی وقتا مخم هنگ ميکنه.تاز ه موتورش از ساعت هفت به بعد شروع به کار کرد و در راستای اینکه يه سالی ميشه که فکر ميکنم زندگيم را دارم هرتی پرتی می گذرونم تصميم گرفتم که ييهو بچسبم به زبان فرانسه خوندن شايد که این احساس تخمی از بين بره. کلا من زياد با خودم در گير ميشم و سعی ميکنم همش يه کاری دست خودم بدم. يه چيز ديگه هم کشف کردم که شايد به نظر زياد جالب نباشه و بعضی ها احساس کنن که من يه آدم فروشم ولی بايد بگم که به این نتيجه رسيدم که ادم جايی را که دلش خوش باشه ميتونه به اندازه کشور محل تولدش دوست داشته باشه.اینو وقتی برگشتم کانادا فهميدم.وقتی هواپيما رسيد به کانادا همون احساسی رو داشتم که وقتی ميام ایران و برج آزدی رو ميبينم.برای خودم این جريان تازگی داشت چون فکر نمی کردم که جايی رو بتونم به اندازه تهران دوست داشته باشم به نظر مياد مثل هميشه در امر خودشناسی گند زدم

Saturday, June 9, 2007

من برگشتم

چند وقتی ميشه چيزی ننوشتم و همش هم به این خاطر نبوده که تنبلی کردم. مهم ترين دليلش این بود که برای چند روزی برگشتم کانادا و تمام مدت مشغول الواتی بودم. کلی چيز هست که بايد در مورد این سفرم بنويسم. الان فقط ميتونم بگم که کلی حال کردم و حالم هم از اینکه برگشتم کمبريج حسابی گرفتست.این شهر لعنتی داره برام روز به روز کوچيکتر ميشه.حالا در این مورد هم بعدن بيشتر مينويسم

Friday, May 25, 2007

می خواهم زن بمانم

در راستای اینکه ميخواستم بيشتر در مورد خودم بنويسم بايد بگم این 2 روز هيچ اتفاق جالبی نيفتاده و من همش مثل کنه به مبل خونمون چسبيده بودم. خوشحالم که امروز ميرم سر کار. از این که با مردم سر و کله بزنم خوشم مياد. از همه بيشتر از اینکه از قدرت زن بودنم در این زمينه استفاده ميکنم حال ميکنم.بايد اعتراف کنم از اینکه زن هستم خيلی خوشحالم. بعضی وقتا وقتی این فمنيست ها (بعضی هاشون)نظر ميدن دلم ميخواد خفه شون بکنم. بايد بگم که من با این موضوع که زن و مرد برابر هستند کاملا مخالفم. زن و مرد بايد حقوق يکسان داشته باشند در این حرفی نيست ولی نمی شه گفت که بايد مثل هم رفتار کنن. از اینکه زنها رو به مرد تبديل کنند متنفرم. خانومای عزيز شما بسيار قدرتمند و باهوش و زيباو....هستيد اخه چرا دوست دارين تبديل به يه موجود زمخت کم تحمل و خود خواه و زورگو بشين. از زن بودنتون نهايت استفاده رو بکنين و برای اینکه حقتون بگرين نخواين که تبديل به يک مرد بشين چون کم ميارين(دليلش اینه که اگه کسی ازتون خواست نشون بدين که مردين شما الت مناسب رو ندارين و ضايع می شين)ولی اگه يه زن قوی باشين و بدونين از چی کجا بايد استفاده کنيد و توانايتون رو بشناسيد خواهيد ديد که رقيبتون همچين عددی هم نيست. مثل کلاغ نشين که اومد راه رفتن کبک را ياد بگيره مال خودش يادش رفت. از کجا به اینجا رسيديم . اهان ميخواستم بگم (در راستای خود شناسی) من از زن بودنم کلی حال ميکنم و از قدرتش شديدا اگاهم و حتی يک ثانيه هم نمی خوام که مرد باشم

Wednesday, May 23, 2007

نيمه پنهان

وقتی این وبلاگ شروع کردم ميخواستم فقط در مورد خودم بنويسم. چيزايی که دوست دارم يا ندارم .بيشتر دلم ميخواست در مورد نيمه مخفيم که خيلی دوستش دارم بنويسم.نميدونم چرا نشده شايد چون هنوزم دوست دارم به مسايل ديگه بيشتر بپردازم چون هم عاقلانه تر به نظر ميان و هم دهن پر کن تر هستند. ولی سعی ميکنم این تابو رو بشکنم و بيشتر به نيمه پنهانم که خيلی بی ادب و در عين حال هم احساسی و هيجان رو به هر شکلی دوست داره و دنيا هم به يه جايش نيست هم توجه کنم. باور کنيد که نوشتن در مورد خود گاهی سخت تر از گنده گوزی کردن در باره آينده يه مملکت. این به این معنی نيست که هر چی تا حالا نوشتم الکی بوده بلکه فقط اینه که من چيزای ديگه ای هم در گوشه کنار روحم هست که شايد جالب باشند. نوشتن در موردشون هم ميتونه يه تجربه جالب برای خودم باشه در راستای خود شناسی. پس اگه آدم مودبی هستيد و دوست نداريد چيزای نامربوط بخونيد ديگه اینجا نياييد چن من ميخوام اون نيمه پنهان را ازاد کنم ببينم که چی ميشه

Monday, May 21, 2007

احساسات يه کرم در يک روز بارانی

چند وقتی چيزی ننوشتم. نه اینکه تنبلی کرده باشم بيشتر به خاطر اینکه چيزی نداشتم که جالب باشه. همچنان روز نامه های ایران را دنبال ميکنم . وبلاگ بقيه را هم ميخونم . فکر می کنم يه چيزی که هميشه ازش بدم ميومد داره سرم مياد.. وقتی ایران بودم و حرفای ایرانيای خارج از کشور را ميشنيدم يا ميخوندم به خودم ميگفتم اینا تو قرن 18 جا موندن.حالا همين داره سر خودم مياد. دلم برای ایران تنگ شد. اونجا احساس ميکردم يه چيزی هستم.اگه روسريمو بد ميذاشتم با يه کميته ای دعوام ميشد يا حتی ورقه امتحانم را به خاطر لج کردن با مديرم سفيد ميدادم. شايد این احمقانه باشه ولی اینا برام مبارزه بود.به تنهايی هيچی نبود ولی در کل يه قدم به جلو بود. اینجا ولی اون خبرا نيست . اینجا زندگی ميکنيم ولی تاثيری برای جامعه نداريم از ایران دوريم و عقايدمون به درد خودمون ميخوره. روزی صد بار تو حرف حکومت تغيير ميديم رئيس جمهور را ميکشيم ولی بعضی هامون حتی می ترسن برن ایران فک و فاميلشون ببينند. به نظرم زندگيمون اینجا شبيه کرم ميشه. احساس بديه.

Monday, May 14, 2007

آدم موجود عجيبی هست يا حداقل من موجود عجيبی هستم به نظر خودم. هيچ وقت خودم درست نمی شناسم. يه چيزايی پيش مياد که خودم هم ازشون تعجب ميکنم. من در لحظه زندگی ميکنم و بايد اعتراف کنم که اصلا ناراحت نيستم. شايد مثل آدمهای معقول يه برنامه مشخص برای زندگی نداشته باشم و هميشه تو برزخ چه کنم ها گير کرده باشم ولی شرط ميبندم هيچ کس مثل من از شنيدن يک شعر شاملو که يک دوست برام ميفرست به اوج نمی ره. من زنجيری احساسم و این را با تمام دنيا عوض نمی کنم

Wednesday, May 9, 2007

دست دادن

این جريان دست ندادن رجال حکومتی تو ایران هم برای خودش عالمی داره ها. تا اونجا که من ميدونم تو اسلام گفته دست به نامحرم نزنيد که تحريک نشيد يا خدای ناکرده طرف تحريک نکنيد. والا من که تا حالا يه ادم خوش قيافه تو ایل و تبار این حکومت ایران نديدم که ادم حتی به فکر بنداز چه برسه به تحريک کردن. بابا جون يه نگاه به ريخت خودتون بکنيد بعد با خيال راحت وقتی می رين سفر های خارجی برای حفظ آبروی کشور دست بدين من قول ميدم که طرف نه تنها منحرف نميشه بلکه تا دو -سه روز بعدش وقتی يادش مياد چندشش ميشه. برای خودتون هم نگران نباشيد شما که با يه دست دادن اینقدر وضعتون خراب ميشه و طرف لخت مياد جلو چشمتون تا حالاش حتما با توجه به چيزايی که به اسم دين به مردم می چپونيد تو قعر جهنم يه قصر برای خودتون ساختين

Sunday, May 6, 2007

همش زير سر این انگليسی هاست


نمی دونم این تاثير کتابهای تاريخ يا سريال دايی جان ناپلئون که من با اینکه شش ماهه تقريبا انگليس هستم, تازه دو ماهش را ایران بودم از اینجا خوشم نمياد. این احساسم وقتی روزنامه های ایرانی رو ميخونم بيشتر هم ميشه. شايدم تاثير حرف يکی از معلم های تاريخ بود که ميگفت: در زمان انقلاب وقتی دانشجو بوده و تاريخ ایران را ميخونده به جريان عهدنامه های ترکمنچای و گلستان که ميرسيده يا به داستان بابيت که توسط انگليسی ها علم شده بود يا به تبعيد رضا شاه از ایرن به خودش ميگفته بعد از انقلاب دست این انگليسی ها از ایران کوتاه ميشه و ما يه نفس راحتی ميکشيم و از مکر این روباه پير هم نجات پيدا می کنيم. این معلم ما می گفت يکی از روزا تو شلوغی خيابونا مياد بيرون و می بينه که مردم دم در سفارت امريکا جمع شدن و شعار ميدن و اخرشم در سفارت را تخته کردند و ....چيزی که این آستاد ما ميگفت این بود که: ما بعدش هرچی منتظر شديم يکی به این انگليسی ها با اون چشای چپ کور شدشون اعتراض بکنه صدا از هيچ کس در نيومد. حالا منم گاهی با توجه به حضور انگليسی ها در عراق و افغانستان يا جبهه گيريشون سر مساله حجاب در انگليس, که البته من باهش مخالف هم نيستم و اینکه بعضی از روزنامه ها و مسولين حکومت تا يه چيزی ميشه می بندنش به آمريکا
و حرفی هم از انگليس نيست فکر ميکنم که به قول دای جان ناپلئون, واقعا نکنه همه چی زير سر این انگليسی ها باشه

Friday, May 4, 2007

يه روز خوب



امروز نه يه روز عرفانی بود نه يه روز هيجان انگيز. امروز يه روزی بود مثل روزای ديگه. يه روز عادی و سرشار از هيچی.از اون روزا که بدون اینکه به چيزای ....شر فکر کنی توش شناور ميشی. من عاشق این روزای عاديم. روزايی که اصلا
به يه جام
نيست که فلان فيلسوف چی گفته يا نظر فلان کسک در مورد زندگی چيه. امروز از اون روزا بود که ميشد از خو ردن يه قهوه و
کشيدن يه سيگار به اندازه تمام دنيا حال کرد

Thursday, May 3, 2007

يه روز عرفانی

دا شتم يکی از کتاب های خليل جبران را ميخوندم. چه قدر روح بعضی آدما بزرگه.من کاری ندارم که چه قدر این حرفا واقعيت داره و آيا خودش می تونسته اجراشون کنه يا نه. چيزی که مهم هست اینه که این آدم خودش و دنيای دوروبرش را کنکاش می کنه و دنبا ل راه حل می گرد. يه دوست خوبی می گفت اگه همه آدم ها را روی يه خط فرض کنيم که يه سرش نقطه صفر و يه سرش بينها يت چيزی که مهم اینه که, در طو ل زندگی از نقط صفر تکون بخوريم نه اینکه به بينها يت برسيم. شايد فکر کنيد که خيلی هم سخت نيست ولی باور کنيد همچين اسون هم نيست. بعضی ها سالها دور همون نقطه صفرشون ميچر خند.همون جدا شدن از نقطه شروع گاهی بد جور به بعضی جاها فشار مياره. فکر کنم بد نباشه برای حسن ختام يکی دوتا قطعه از کتاب دلواپس شادمانی تو هستم ترجمه مجيد روشنگر را اینجا بنويسم. شايدخوندنشون به تکون خوردن کمک کنه

انسان می تواند بی آنکه انسان بزرگی باشد انسانی آزاده باشد
اما هيچ انسانی نمی تواند بی آنکه آزد باشد انسان بزرگی باشد

يک تارک دنيای حقيقی به صحرا می رود نه به خاطر آنکه خود را گم کند
بل به خاطر آنکه خود را بازيابد

Wednesday, May 2, 2007

نظر

ديشب داشتم روزنامه ميخو اندم يه عالمه جنجال در مورد جريان مبارزه با بد حجا بی بر پا شده بودمردم نظر های مختلفی داده بودند و يه سری کلی به حکومت بد و بيرا ه گفته بودند. من خودم طرفدا ر این حکومت نيستم ولی چيزی که تو این پنج سا ل زندگی خا رج از ایران دستگيرم شده اینه; درسته که حکو مت يک مشکل ا ساسی در ایران هست ولی همش نيست. اگه مشکل فقط این بود ایرانی های خارج از کشور بايد مشکلی نداشته باشند ولی متاسفانه بين این گروه همون تنگ نظری ها و انگ زدن ها وجود داره و باعث شده که خيلی ایرانی ها در ا رتبا طا تشون با هم دقت کنن. به نظر من (این نظر من) ما برای آزدی و برابری تر بيت نشديم. من خودم به عنوان يه زن که بعضی وقت ها ادعای رشنفکری هم دارم گاهی کم ميارم. فکر ميکنم این موضوع بيشتر تقصير فرهنگ و بخصوص فرهنگ زن ها ی ما (مادرها)ا ست. به ما از بچگی وظا يف و مسوليت هامون گوشزد ميشه ولی هيچ کس این وسط نگران این نيست که به ما ياد بده که حقمون چيه. چو ن خواستن يه چيزی, حتی اگه گاهی حق هم باشه حمل بر زياده خواهی و بی ا دبی می شه. اگه ما نمی تونيم حقمون را تو خانوادمون بخواهيم درجامعه هم نمی تونيم. يه چيزی که من فکر ميکنم اینه که با نخواستن حقمون به طرف مقابل این القا ميشه که با يه ادم ضعيف طرف شده که احتياج به اقا بالا سر داره که براش تصميم بگيره, چون خودش نظری از خودش نداره و همين بيشتر وقت ها به تکليف وضع کردن ختم ميشه.این موردی که در ایران در ابعاد کوچک در خا نواده ها (بيشتر به وسيله مردها برای زن ها) و در ابعاد وسيع برای همه مردم ایرن (از طرف حکومت) پيش ميايد. چرا; چون ما بلد نيستيم (يا می ترسيم) حقمون را بگيريم

Monday, April 30, 2007

يه روز ديگه


خيلی وقت ها ميشه به خو دمو ن ميگيم شا يد فردا يه روز ديگه با شه. ما خيلی وقت ها به ا ميد این روز ديگه تصميم ميگير م شرا يط خا صی را تحمل ميکنيم و يا حتی به اميد ا ين روز زندگی ميکنيم.کمتر کسی به این فکر ميکنه که این روز ديگه شا يد ا صلا نيا د. در و اقع يه روز ديگه يه حقيقت قشنگه که شا يد هيچ وقت به وا قعيت تبد يل نشه. خلا صه زندگی پر از پا را دکس و به نظرم همينه که اونو جذا ب و هيجا ن انگيز ميکنه. گير کردن بين بايد ها و نبا يد ها, شدن ها و نشدن ها, بو دن ها و نبودن ها و اینکه يه روزه ديگه
ابستن چيست همگی حس قشنگ و درعين حا ل درد ناک و رمز الود زندگی ست